دیگر قرار نبود «بشاگرد» دیار فراموشی باشد. منطقه ای که پیش از انقلاب بر اثر ظلم رژیم ستم شاهی، دور از کمترین امکانات و محروم ترین نقطه ایران بود.بشاگرد؛ منطقه ای کپرنشین که عبور و مرور از آن تنها با شتر امکان پذیر بود اما با پیروزی انقلاب اسلامی قرار بود این منطقه فراموش شده که تا آن زمان کمتر کسی از آن شنیده بود، با فرمان پیر جماران و دستان توانمند مردی از تبار مردان خدا آباد شود و دامن فقر و ظلم از آن برچیده شود و همین طور هم شده و حالا پس از گذشت سال ها هنوز نام «بشاگرد» که می آید ذهن ها به جست و جوی نام «عبدا... والی» می رود.
عبدا... والی که بود؟
عبدا... والی در 8اسفند 1337در محله دولاب تهران در خانواده ای مذهبی و متدین چشم به جهان گشود. پدر او ذاکر و مداح اهل بیت(ع) بود. تحصیلات ابتدایی را در مدرسه ای اسلامی گذراند و در کنار تحصیل به یادگیری قرآن نیز پرداخت. او از همان دوران نوجوانی، پرتلاش بود که «هیئت جوانان حسینی بچه های محل» را هدایت و راهنمایی می کرد. او در جوانی به توصیه پدر همواره با وضو بود و آن چنان وارسته و خودساخته بود که اهل محل او را امین می دانستند. او در دوران ستم شاهی که فقر و تنگدستی بیداد می کرد نیمه های شب به کمک فقرا می شتافت و با عضویت در خیریه ها از هیچ کمکی برای یاری رساندن به فقرا و نیازمندان کوتاهی نمی کرد.
حضور در عرصه انقلاب و جبهه های حق علیه باطل
با آغاز تظاهرات و راهپیمایی علیه رژیم ستم شاهی و بروز جرقه های انقلاب به یاری مقتدای خویش حضرت امام خمینی(ره) می شتابد و در عرصه های مختلف جان بر کف حضور می یابد تا درخت انقلاب به ثمر می نشیند. پس از آن وقتی در می یابد که در غائله کردستان به حضور امثال او نیاز است در منطقه و سپس نیز در جبهه های حق علیه باطل حضور می یابد.
آشنایی حاج عبدا... با بشاگرد
شبی دست تقدیر او را با نام «بشاگرد» و محرومیت آن جا آشنا می کند. جریان از این قرار است که به نقل از حاج عبدا... والی در کتاب «تا خمینی شهر» آمده است: «بچه ها دور هم جمع بودند، بعضی ها چند تا چند تا دور هم حلقه زده بودند و درباره لغو حمله صحبت می کردند. گفت وگوها و تفسیرهای گوناگون، فضای سالن را پر کرده بود. چند ساعتی به همین منوال گذشت تا این که برادر ملک شاهی که معاونت امور استان های هلال احمر جمهوری اسلامی را بر عهده داشت، گفت: عزیزان، در گوشه و کنار ایران هنوز نقاطی است که فقر و گرسنگی در آن ها بیداد می کند و بعد مطالب عجیب و غریبی راجع به منطقه ای ناشناخته به نام «بشاگرد» می گفت که خیلی از آن ها هنوز ماشین ندیده اند، چه برسد به بالگرد و چه و چه.
فردا صبح به ملک شاهی گفتم: حاجی جون خوب وقت خالی بچه ها را پر کردی و با قصه ای عجیب همه را سر کار گذاشتی! او از این حرف من یکه خورد و گفت: عبدا... واقعا قبول نداری.
گفتم: نه قبول ندارم.
گفت: خب بیا برو و ببین.
چند روزی گذشت، یک شب ملک شاهی به اتفاق چندین تن از دوستان در تهران به منزل ما آمدند و دوباره بحث بشاگرد را پیش گرفتند و اصرار داشتند که من همراه با یک اکیپ از داوطلبان به بشاگرد بروم. از من نه و از آن ها سماجت، بالاخره برای 15روز رفتن راضی شدم...
این اتفاق باعث می شود که عبدا... والی برای اولین بار پا به منطقه ای بگذارد که فقر و نداری حرف اول و آخر مردمان آن جاست و آغاز انقلاب و تحولی در منطقه می شود که هنوز که هنوز است سال ها پس از فوت وی مردم بشاگرد نام او را چون جان عزیز می دارند.
بشاگرد کجاست؟
منطقه بشاگرد با وسعت 16هزار کیلومترمربع مشتمل بر حدود 450آبادی کوچک و بزرگ و حدود 65تا 70هزار نفر جمعیت، سرزمینی است ناهموار، با خشکسالی های 6-7ساله و باران های سیل آسا و رودخانه های فصلی خروشان واقع در جنوب شرقی استان هرمزگان و محدود به جنوب استان کرمان و غرب استان سیستان و بلوچستان.این منطقه در اوایل انقلاب شناسایی شد و به حضرت امام خمینی(ره) خبر دادند که چنین منطقه محرومی وجود دارد که مردمش نان تهیه شده از آرد هسته خرما می خورند و برای تهیه آن هم با هزاران مشکل رو به رویند. بیمارستان که هیچ حتی مرکز درمانی و خانه بهداشت ندارند و بیماران به دلیل دسترسی نداشتن به پزشک - که رویاست - و حتی پرستار جان خود را از دست می دهند. راه ندارند و عبور و مرور فقط با الاغ وشتر امکان پذیر است.مدرسه ندارند و اکثریت مردمان آن جا بی سوادند. خلاصه در بشاگرد فقر مطلق حکم فرماست.»به این گونه بود که امام خمینی (ره) فرمان دادند که «به داد مردم بشاگرد برسید.» پس از این فرمان حاج عبدا... والی عزم سفر می کند به بشاگرد به منطقه فقر مطلق و آن جا هر چه در توان دارد می کند تا مردم بشاگرد هم طعم رفاه و برخورداری از آب، راه، پزشک و ... را بچشند.
آغاز کار در بشاگرد
و این چنین کار در بشاگرد آغاز شد در اوایل بسته هایی از مواد غذایی، آرد، آذوقه، میوه و سایر مایحتاج زندگی در بین مردم توزیع می شود تا نیاز مردم به مواد اولیه موقتا بر طرف شود و از شدت سوء تغذیه ای که کودکان با آن درگیر بودند، کاسته شود و بعد کارهای زیربنایی مثل ساخت راه، مسجد، درمانگاه، انبار مواد غذایی و ... آغاز می شود.در کتاب «تا خمینی شهر» گوشه ای از فقر مردمان و کودکان این دیار آورده شده که خواندن آن خالی از لطف نیست.«گفتند غذا حاضر است- غذا مرغ بود- ظرف گلی با آب، بدون روغن و بدون ادویه و چاشنی! به هر حال نانی که از آرد ذرت بود و هسته خرما، طوری که یک لقمه از آن را کسی می خواست بخورد از دل درد مثل مار به خودش می پیچید. گفتیم که در این آب تیلیت کنیم و بخوریم هنوز کسی لقمه ای نخورده بود که من دیدم کپر تاریک شد با خود گفتم الان که آفتاب بود! سرم را بالا آوردم و دیدم که 40-50تا بچه دارند همدیگر را هل می دهند و دارند به این ظرف غذا نگاه می کنند که ما چه می خوریم. خیلی ناراحت شدم ... بچه ها با چشم های از حدقه بیرون زده دارند نگاه می کنند با یک ولعی که آب از لب و لوچه شان آویزان است و دوست دارند لقمه ای از این غذا بخورند... کاسه ها را از جلوی همه برداشت و جلوی بچه ها گذاشت وای خدای من چه صحنه ای! ما همدیگر را بغل کرده بودیم و گریه می کردیم. بچه ها به ظرف غذا حمله ور شده بودند من فکر می کنم از صدای ملچ ملوچ آن ها ما هم لذت می بردیم و شاید ایزد منان ... پدر و مادرهایشان آمدند آن ها را صدا زدند که چرا غذای میهمان را می خورید... کوچولوترها که نتوانسته بودند لقمه ای نوش جان کنند، با لیس زدن کاسه های گلی می خواستند از لذت توام با تصور یک لقمه حظی ببرند...»
چهره حاج عبدا... والی که بی هیچ توضیحی یادگار آفتاب سوزان تابستان و زمستان هرمزگان را بر چهره داشت و 22سال زیر آن آفتاب ماند و عشق ورزید به مردم بشاگرد و کپرنشینان. نوازش هرم سوزاننده محرومیت های بشاگرد چهره مهربانش را آفتاب سوخته کرده بود. «حاجی والی» موهایش را در بشاگرد سفید کرد، قد کشیدن کودکان بشاگرد را دید و از ساخت مدرسه، سوادآموزی کودکان آن جا، ساخت مرکز درمانی و استقرار پزشک تا کودکان و مادران جان خود را در راه رسیدن به شهر از دست ندهند، شادی را بر چهره آفتاب سوخته اش می نشاند.با بشاگردی ها نفس کشید، نشست و برخاست و با بشاگردی ها و محرومیتشان زندگی کرد، گریه کرد و به دنبال راه حل بود تا حداقل امکانات را به آن جا بیاورد. آن هم به عنوان نماینده امام در کمیته امداد بشاگرد و بعدها رئیس کمیته امداد بشاگرد.
حکایت ماندنی شدن حاج عبدا... در بشاگرد
اوایل که رفت قرار شد 3،4 سالی بماند و زمینه را برای کار آماده کند و برگردد دو سال در چادرهای ربیدون از توابع بشاگرد مستقر شد. زمینه ها آماده شد، ساختمان و انباری. اما باز هم ماند. تازه فرزندش راه رفتن یاد گرفته بود، سال ها پشت سر هم می گذشت اما او مانده بود. نمی توانست مردمی را که چشم امید به او داشتند را تنها بگذارد. بشاگرد قد می کشید و پدرش پیر می شد33 ساله بود که وارد شد و حالا 56 سال سن داشت. اوایل قرار بود مسئول کمیته امداد بشاگرد باشد. یعنی تنها تعدادی از محرومان منطقه را تحت پوشش امداد قرار دهد. اما بیل و کلنگ دست گرفت و شروع کرد به راه باز کردن در میان کوه های سخت بشاگرد تا آن را به شهر متصل کند و با همت او بعد از 2 سال صدای ماشین آلات راه سازی در منطقه پیچید و نوید آبادانی را برای آن ها به ارمغان آورد.
در ابتدا به آوردن یک پزشک همراه خودش قناعت کرد تا حداقل دردهای مردم منطقه را تسکین بخشد اما بعد از چادرها درمانگاه صحرایی راه انداخت مبلغان را از حوزه های علمیه دعوت کرد تا مبانی دینی اهالی را تقویت کند. مسجد با عظمتی ساخت تا قلب بشاگرد بشاش شود به هر زحمتی از هر جای دنیا معلمان را آورد و در کپرها کار آموزش و پرورش را شروع کرد تا دبستان ها جان گرفت، راهنمایی ها و دبیرستان های شبانه روزی ساخت هم دخترانه و هم پسرانه.
مردم ناامید بودند می گفتند این جا نمی شود کشت و زرع کرد اما او تسلیم نمی شد متخصص ترین استادان دانشگاهی را آورد و به یاری شان برای رشد منطقه نقشه می کشید از اولین قدم ها، باغ های امام علی (ع) و امام مهدی (عج) بودند که میوه هایشان همه را متعجب می کرد.
کمک خیران به حاج والی در آبادانی بشاگرد
در این کار او تنها نبود که اگر بود نمی توانست منشاء خیر شود. این همه کار بیشتر با کمک خیرانی بود که متواضعانه حاج عبدا... را دوست داشتند و سعی می کردند کمکش کنند. مستضعفان قلب حاجی بودند و حاجی نور چشم آن ها، پیرمرد کور بشاگردی به شنیدن صدای پای او از کپر بیرون می دوید تا از دستش گرما بگیرد و نگاه یتیمی کافی بود تا قطرات درشت اشک بر چهره پدر بشاگرد جاری شود.
بارها خودش بیماران بدحالی را از روستاهای دور به میناب و بندرعباس رسانده بود. جهاد و تلاش های مجاهدانه او در روز برای آبادانی،یک روی سکه بود اما گریه ها و مناجات شبانه او روی دیگر سکه بود. ستاره های شهر احداث شده به دست حاج عبدا... که خمینی شهر نام گرفته بود با مناجات ها و لرزش های شانه او در کوه های سخت و نواهای یارب او انس داشتند وسمه او جوانمردی او را کامل می کرد.
حکایت اذن خواستن حاج عبدا... از حضرت امام (ره)
حاج عبدا... والی خودش حکایت می کند: «ما از جهاد آمده بودیم بشاگرد و بشاگردی شده بودیم. آمده بودند رفقا که عبدا...! الان جاده سازی در جنگ مهم ترین کار است کلی شهید می دادیم به خاطر نداشتن جاده ... جهاد امروز در جنگ است نه در بشاگرد! من گیج مانده بودم که چه کنم. از طرفی جنگ بود و از این طرف هم بشاگرد. رفتیم خدمت حضرت امام (ره) ، ماوقع را هنوز کامل عرض نکرده بودیم که ایشان فرمودند: «احتمال نمی دهی که یکی از یاران امام زمان(عج) در منطقه بشاگرد باشد؟ جبهه شما همین بشاگرد است...»
و این اذن و فرمان بر انرژی و انگیزه حاج عبدا... برای رفع محرومیت از بشاگرد ناشناخته ترین منطقه در آن روزگار می افزاید و این چنین می شود که امروز بشاگرد گرچه محرومیت هایی دارد اما شناخته شده است و نامش در کنار سایر شهرستان ها قرار دارد.
هرچه بشاگرد آبادتر می شد حاجی بیشتر شاد می شد . وقتی خانه ای ساخته می شد و بچه یتیمی در آن پناه داده می شد برق شادی در چشمان حاجی بیشتر می درخشید. وقتی ساخت بیمارستان تمام می شد و حاجی می دید که دکتر آمده و مشغول مداوای بیماران است و یا وقتی که از کنار مدرسه رد می شد و دانش آموزان را در صف صبحگاه می دید بسیار خوشحال می شد اما هیچ کدام از این ها به اندازه ساخت حوزه علمیه حاجی را خوشحال نکرد. وقتی حوزه افتتاح شد آن چنان حاج عبدا... ذوق کرده بود که وصف آن در کلام نمی گنجد وقتی حاجی وارد حوزه می شد طلبه ها سرود امام زمان(ع) را می خواندند، اشکش جاری می شد.
تلخ ترین خاطرات از زبان حاج عبدا...
می گفت: خاطره تلخ از بشاگرد زیاد دارم ولی یک مورد روی من اثر خیلی بدی گذاشت، یک دختر خانم با برادر دوقلویش در اطراف روستایی در بشاگرد زندگی می کردند. بچه یتیم بودند وقتی من به آن روستا رفتم مالاریا گرفته بودم و تب شدیدی داشتم. این ها دوکپر داشتند که من در یکی از آن ها خوابیدم این خواهر 3 روز از من پرستاری کرد. این گذشت تا این که دختر خانم بزرگ تر شد و به سن ازدواج رسید.6 ماه پس از ازدواج بیمار شد. وقتی خبردار شدم با آن همه مشکلات و نبود راه، همراه با دکتر حرکت کردم، وقتی بالای سر او رسیدم یک ساعت از فوت او می گذشت. خیلی متاثر شدم. حتی دکتر گریه می کرد. چرا باید یک دختر خانم جوان در آغاز زندگی پر از امید به علت نبود جاده و حتی عدم امکان حمل با شتر به دلیل آپاندیس بمیرد.
حاج عبدا... عمرت به پایان رسید...
به گفته تمام اطرافیان حاج عبدا... از عمر خود به نحو مطلوب برای خدمت رسانی به مردم نیازمند بهره برد. یک هفته قبل از رحلت، نوار سخنرانی یکی از استادان اخلاق را گذاشته بود. وقتی استاد در پایان سخنان مصایب مولا علی (ع) را متذکر شد حاجی به شدت می گریست و مرتب با خود می گفت« عبدا...عمرت تمام شد و کاری برای خود نکردی!»
آرزوی برآورده نشده حاجی...
فردی نقل می کند. رفتم بشاگرد و دو روز اقامت کردم وقتی در حال بازگشت بودم. به مسائل مختلفی فکر می کردم. این که مردم با وجود فقر و تمام محرومیت امیدوارانه به زندگی نگاه می کنند. این که بچه های این منطقه تا چه حد به فوتبال علاقه دارند به طوری که در زمین های مسطح با چوب و حصیر دروازه درست می کردند و بساط فوتبال را برای خودشان فراهم می کردند. بعد احساس کردم به یک ایده خوب رسیده ام که آرزوی حاجی هم بود. ایجاد مدرسه فوتبال در بشاگرد با خود گفتم این ایده را به حاجی بگویم و از او کمک بگیرم. اما... وقتی چهارشنبه شب به تهران رسیدم. تصمیم داشتم که تماس بگیرم. اما روز جمعه شنیدم که حاج عبدا... والی بر اثر حمله قلبی به رحمت خدا رفته است و اولین سوال در ذهنم این بود چه طور باور کنم، بشاگرد چه می شود. بشاگرد تنها می ماند...
در غم فرزند
مادر حاجی می گوید: روز چهارشنبه با او تلفنی صحبت کردم. گفتم نکنه بمیرم و تو را نبینم. گفت قول می دهم شنبه بیایم تهران- خیلی خوشحال شدم. 47 روز بود که حاج عبدا... را ندیده بودم. روز پنج شنبه خیلی کلافه بودم حتی نتوانستم مسجد بروم. دلم شور می زد. هرچه زنگ زدم منزل حاج عبدا... کسی جواب نداد.
آمدم در منزل دیدم پارچه سیاه زده دیگر نفهمیدم چی شد و این طور دفتر زندگی مرد خدا ، خیر و فداکار در 8 اردیبهشت 84 بسته شد.
حاجی هنوز در بشاگرد است
برادرش محمود والی می گوید: بعد از فوت حاجی تازه متوجه شدم که از اول بچگی من همیشه همراه و دنباله روی حاج عبدا... بودم. هرکجا حاجی رفته من هم رفته ام همان دبستانی درس خواندم که حاجی درس می خواند. همان دبیرستانی رفتم که حاجی می رفت او کارمند بانک شد، من هم کارمند بانک شدم. حاجی آمد کمیته امداد، من هم آمدم کمیته امداد. الان هم هنوز حاج عبدا... خودش امور بشاگرد را هدایت می کند.
من در این قضیه هیچ شکی ندارم. هرکجا می مانم خودش کمکم می کند خیلی وقت ها حاجی را در خواب می بینم دلداریم می دهد. بعضی وقت ها که خیلی خسته می شوم، نگران می شوم ، حاجی می آید توی خوابم و می گوید بلند شو، نگران نباش درست می شود. من می دانم که حاجی هنوز هم در بشاگرد است همه می دانند که حاجی هنوز هم نگران بشاگرد است. دلشوره دارد که کسی از اهالی بشاگرد سرگرسنه بر زمین نگذارد. کسی به خاطر نبود پزشک جان خود را از دست ندهد.
او هنوز می ترسد که دختر بچه ها را به خاطر نداری و فقر به پیرمردها شوهر بدهند- هرکجای بشاگرد که بروی رد پای او را می بینی حاجی هنوز هم عاشق مردم بشاگرد است.
صدای کلنگ او را هنوز که هنوز است در کوه های بشاگرد می شنوی و هنوز خاطرات او و نقل خوبی هایش زبان به زبان می چرخد و قصه لالایی مادران برای کودکانشان در گهواره است...
- علاقه خیلی زیادی به بچه ها داشت. اگر به یک بچه ای می رسید و آن بچه یک شعر می خواند، بلافاصله دست به جیب می کرد یک هزار تومانی به آن بچه جایزه می داد. اگر در جمعی غذا می خورد که بچه ای حضور داشت، اول غذا را جلوی او می گذاشت. با پسرهای من آن چنان گرم می گرفت که الان هر وقت از جلوی بهشت زهرا(س) رد می شویم می گویند بابا برویم سر قبر حاج عبدا... وقتی می رویم می نشینند سر قبر او و اشک می ریزند. سیدمهدی لواسانی
- حاجی با کسی تعارف و رودربایستی نداشت. اگر حرکت ناصحیحی می دید، اگر کم کاری از کسی می دید، فوری تذکر می داد. هیچ فرقی هم بین برادر، پرسنل، روحانی و ... قائل نبود. البته گاهی به صورت جدی و با چهره ای در هم کشیده تذکر می داد، گاهی هم با لبخند و در قالب طنز و کنایه.
یک روز من را صدا زد و گفت: «مدتی است روستاهایی که برای سرکشی می روم می گویند حاجی پس مصالح ساخت مسجد چی شد؟ ما منتظر هستیم. تعجب می کنم ما که در آن روستا برنامه ساخت مسجد نداریم! سوال می کنم مگر بناست مسجد بسازیم؟ می گویند بله، حاج آقا کلنگش را زده! بعد با لبخند زیبایی که به لب داشت ادامه داد: حاج آقا لواسانی بهتر است از این به بعد شما دیگر کلنگ مسجد نزنید، بلکه مسجد افتتاح کنید.» سیدمهدی لواسانی
- ماه رمضان بود، شب خسته و کوفته از مناطق دوردست بشاگرد برگشته بود، حاضر نبود افطار کند. گفتم حاجی چی شده، چرا این قدر ناراحتی؟ در پاسخ گفت رفتم در یک روستا دیدم با نان و پیاز افطار می کنند. تا یک افطاری مناسب برای آن ها نبرم نمی توانم افطار کنم. همه مشغول شدند، مقداری غذای مناسب آماده کردند و با چند وانت راهی آن روستا شدند. آن موقع بود که دیدم حاجی آسوده شد.
محمود بکتاشیان مهدوی
- دیگ غذا را گذاشتیم عقب وانت پاترول و بردیم برای روستای «پوسمن». موقع رفتن من بودم و حاجی. اما موقع برگشت یکی دو نفر اضافه شدند. لذا حاجی گفت من عقب وانت می نشینم و هر چه اصرار کردند که حاجی جلو بنشیند فایده نکرد. حاجی رفت عقب نشست و من هم پریدم کنار حاجی. ماشین حرکت کرد. سر هر پیچ وقتی ترمز می کرد، کلی گرد و غبار و خاک روی سر و لباس ما می نشست. آن ها که بشاگرد آمده اند می دانند چی می گم. رسیدیم خمینی شهر. چند نفری آمده بودند حاجی را ببینند. فکر می کنم از استانداری بودند و حاجی را هم نمی شناختند. یکی از آن ها آمد جلو و از حاجی پرسید رئیس این جا کجاست؟ حاجی در حالی که مشغول تکان دادن گرد و خاک از لباس های ساده و کفش های کتانی خود بود، گفت: این جا رئیس نداره. گفت: مگه می شه؟ گفت: بله می شه، این جا مسئول داره.
فکر کرد حاجی کارگر کمیته امداد است. گفت: شما کارگر این جا هستید؟ حاجی گفت بله. در همین حال یکی از کارمندان جلو آمد و گفت: حاجی جواب فلان نامه چی شد؟ آن شخص تازه متوجه شد و عذرخواهی کرد. حاجی با همان لحن گرم و صمیمی همیشگی خود گفت: ما واقعا کارگر این مردم هستیم! محمدمسعود والی
-دوخاطره از یکی از سفرهایی که در زمان کودکی همراه خانواده به بشاگرد رفتیم همچنان در ذهنم باقی مانده است. یکی این که از همان اول که از تهران می خواستیم حرکت کنیم. حاجی به مادرم گفت: در بشاگرد لباس نو به تن بچه ها نکن. مادرم هم کهنه ترین لباس هایم را به تن ما کرد تا با بچه های بشاگردی یکسان باشیم. دوم این که در مسیر بشاگرد مرتب ماشین توی دست انداز می افتاد و من هم که بغل مادرم بودم، سرم به سقف ماشین می خورد. یک مرتبه آن چنان محکم خورد که سرم باد کرد. محمدمسعود والی
- یادم می آید در سفری به بشاگرد، من پشت فرمان نشسته بودم. شخصی از اهالی بشاگرد دست بلند کرد. حالا من توجه داشتم یا نداشتم، رد شدم. مرحوم والی بلافاصله معترض من شد که این ها قلبشان می شکند. اگر دست بلند می کنند حتما یک نیش ترمزی بکنید و بایستید و حرف این ها را بشنوید و جواب سلام آ ن ها را بدهید و رد شوید. محسن صراف
- با حاج عبدا... رفتیم روستای «شینش». دیدم یک خانمی مقداری خمیر درست کرده و چند تا بچه قد و نیم قد هم دور او را گرفته بودند. هر کدام دست خود را می آورد جلو، این خانم مقداری خمیر کف دست آن ها می گذاشت و آن ها هم خمیر را در دهان می گذاشتند و می رفتند دنبال بازی.از حاجی پرسیدم: حاجی چرا این ها را نمی پزد و به بچه بدهد. گفت: اگر بپزد شب دیگر غذا ندارند بخورند. خمیر که به آن ها می دهد تا 24ساعت در شکمشان می ماند و سیر هستند! محمدرضا زرشکی
- همسر حاج عبدا... می گوید: حاجی خیلی مهماندوست بود. جانش را فدای مهمان می کرد. گاهی آن قدر مهمان منزل ما بودند که برای خواب جا کم می آوردیم، من و بچه ها می رفتیم منزل پدر و مادر خودم یا منزل مادر حاج عبدا... بعضی از روی شوخی و مزاح اسم خانه ما را گذاشته بودند «هتل بشاگرد».
یک بار از بشاگرد خانمی را آورده بودند که بچه دار نمی شد تا در تهران مداوا شود. وقتی او را به خانه آوردند خطاب به من گفتند: حتما از رختخوابی که برای مهمان کنار گذاشته ای برای استراحت او استفاده کن. سر یک سفره باهم غذا بخورید. دکتری که خودت می روی او را هم ببر تا راهنمایی کند که چه کار کنید و ... این خانم را با خانم دیگری که همراهش بود گذاشت و خودش به بشاگرد رفت و در مدت یک ماهی که این ها منزل ما بودند از بشاگرد به تهران نیامد که این ها در منزل ما راحت باشند. همسر حاج عبدا...
حاجی رفته بود در روستای «ورمنچ». وقتی آمد خیلی ناراحت بود. چایی درست کردم اما نخورد. گفتم حاجی چی شده؟ گفت توی روستای ورمنچ دو تا دختر بچه هستند هم معلول و هم نابینا. ای کاش می شد برایشان کاری کرد. گفتم حاجی ناراحت نباش انشاء ا... درست می شود. حاجی مرتب پی گیر بود تا این که دکتر نیلی قول داد با عمل بینایی آنها را برگرداند. قرار شد من بچه ها را بیاورم تهران. بچه ها را آوردم و دکتر نیلی هم عمل را انجام داد و چشمانشان خوب شد. وقتی حاجی این بچه ها را دید یک لبخندی روی لبانش نقش بسته بود که انگار خداوند همه دنیا را به او داده است. زمانی که چشم های این ها باز شد همه وجود حاجی شده بود این دو تا بچه. با یک عشق و علاقه ای آنها را می بوسید که قابل وصف نیست. امیر والی
آنها که با بشاگرد و حاج عبدالله آشنا هستند، می دانند که حاجی در بشاگرد رئیس دفتر نداشت. در اتاق حاجی همیشه باز بود. هر که می آمد می رفت پهلوی خود حاجی و مشکل خود را مطرح می کرد. یک روز که در خدمت حاجی و در اتاق کار او بودم، گفتم: حاجی شما یک نفر را به عنوان رئیس دفتر تعیین کن تا افراد مراجعه کننده را راهنمایی کند و اگر مشکل آن ها حل نشد و یا نیاز به امضا داشتند آن موقع خدمت شما بیایند. این را که گفتم حاجی گفت در را ببند بیا این جا بنشین. در را بستم و کنار حاجی نشستم. گفت: «حسین» برای چی آمدی بشاگرد؟ گفتم برای کار و خدمت به مردم. حاجی گفت هان! یادمان رفته که برای خدمت آمدیم که می گویی رئیس دفتر بگذار. آن بشاگردی که از ته این منطقه می آید این جا می خواهد من را ببیند، همین که می آید من را می بیند و هم یک کاغذی به او می دهم و می نویسم که کارش را انجام دهند، دلش شاد می شود. اینجا (کمیته امداد امام) خانه امام است و در خانه امام به روی همه باز است! حسین الفت
چند روزی بود که حاجی توی خودش بود. هرچه سوال می کردم که حاجی چی شده و چرا ناراحتی، می گفت چیزی نیست.عاقبت پاپیچ حاجی شدم و ایشان گفت: «یکی از دوستان چند روز قبل تذکر می داد که نکند خدای ناکرده یتیمی یا خانواده ای به کمیته مراجعه کند و استحقاق تحت پوشش قرارگرفتن را هم داشته باشد، ولی اقدام نشود؟» سه روز است این حرف ذهن من را به خودش مشغول ساخته است. مرتب در این فکر هستم که در طول این چند سال نکند کسی که مستحق تحت پوشش بودن بوده مراجعه کرده باشد، ولی ما او را تحت پوشش قرار نداده باشیم!